آخرین خبرها

از عدالت طبقاتی تا عدالت معرفتی: نقدمرکزگرایی چپ ایران و تجربه آذربایجانی ها / سئویل سلیمانی

۱۴۰۴.۰۸.۰۶, ۰۰:۰۴
از عدالت طبقاتی تا عدالت معرفتی: نقدمرکزگرایی چپ ایران و تجربه آذربایجانی ها / سئویل سلیمانی

تحلیل بی عدالتی معرفتی ابزاری اساسی برای نقد ساختارهای دانش و بازاندیشی در علوم انسانی و اجتماعی،به ویژه با رویکردی عدالت محور، فراهم می آورد.

Gunaz.tv

سئویل سلیمانی۲۶ سپتامبر ۲۰۲۵

 

نابرابری های اجتماعی تنها در عرصه های اقتصادی یا سیاسی نمود نمی یابند، بلکه تا عمق فرآیندهای شناختی ومعرفتی نیز نفوذ کرده اند. مفهوم »بی عدالتی معرفتی« که از سوی میراندا فریکر فیلسوف بریتانیایی و نظریه پردازاندیگر مطرح شده، ابزاری قدرتمند برای درک این پدیده است. این بی عدالتی، به معنای محرومیت گروه های

حاشیه ای از حق سخن گفتن، شنیده شدن و فهمیده شدن است؛ محرومیتی که گاه ناشی از ساختارهاینابرابر اجتماعی و گاه از نادانی یا مقاومت عامدانه گروه های مسلط سرچشمه می گیرد. محرومیتی که نه تنها

گروه های به حاشیه رانده شده را از مشارکت در فرآیندهای تصمیم گیری محروم می کند، بلکه آن ها را از حضور فعالدر فرآیندهای تولید اندیشه نیز کنار می زند. در ایران، به ویژه در جریان های چپ، این شکل از بی عدالتی معرفتی به وضوح در مواجهه با اقلیت ها به ویژه ملیت های تحت ستم مانند ترک های آذربایجانی دیده می شود؛ جایی کهصدای این گروه ها نادیده گرفته شده و تحلیل هایشان به حاشیه رانده شده است. این مقاله با بررسی این نظریه ها ومصادیق تاریخی و معاصر، قصد دارد نشان دهد چگونه عدالت خواهی سیاسی می تواند بدون عدالت معرفتی ناقص وناکارآمد باشد و چرا بازاندیشی در این حوزه برای تحقق آزادی و برابری واقعی ضروری است.

مفاهیم اصلی بی عدالتی معرفتی

بی عدالتی معرفتی (Epistemic Injustice) شامل دو نوع اصلی است: »بی عدالتی گواهی« (testimonial

injustice) و »بی عدالتی هرمنوتیکی« (hermeneutical injustice) که توسط فیلسوف معاصر، میراندا فریکر،مطرح شده اند. این مفاهیم ابزارهای نیرومندی برای تحلیل رابطه ی قدرت و دانش در بافت اجتماعی محسوبمی شوند.

بی عدالتی گواهی زمانی رخ می دهد که گفته ها یا تجربیات یک فرد، صرفاً به دلیل هویت اجتماعی او، کمتر از آنچهباید, مورد پذیرش و اعتماد قرار می گیرد. در چنین شرایطی، فرد نه به خاطر محتوای سخن یا تجربه اش، بلکه به دلیلتعلق داشتن به گروه های حاشیه ای ـــ مانند زنان، اقلیت های اتنیکی یا طبقات فرودست ـــ با تردید و بی اعتمادیروبه رو می شود. در نتیجه، حق او برای انتقال تجربه و مشارکت در گفت وگوهای اجتماعی نادیده گرفته می شود. ایننوع بی عدالتی معمولاً از طریق تعصبات نهادینه شده در نظام اجتماعیِ اعتباربخشی شکل می گیرد؛ جایی که جامعهتعیین می کند چه کسی شایسته ی باور شدن است و چه کسی این شایستگی را ندارد.

در مقابل، بی عدالتی هرمنوتیکی به وضعیتی اشاره دارد که در آن فردِ به حاشیه رانده شده، حتی ابزارهایمفهومی و زبانی لازم برای درک یا بیان تجربه ی خود را در اختیار ندارد. این وضعیت زمانی پدید می آید که منابعتفسیری مشترک جامعه ـــ یعنی زبان، مفاهیم و چارچوب های رایج برای فهم واقعیت ـــ به دست گروه های مسلط

ساخته و هدایت می شوند و بنابراین بیشتر بازتاب دهنده ی تجربیات آن ها هستند، نه تجربه ی گروه های فرودست. درنتیجه، افراد حاشیه نشین ممکن است نتوانند تجربه های خاص خود مانند تبعیض، خشونت یا رنج های ساختاری رابه گونه ای معنادار و قابل فهم برای خود یا دیگران بیان کنند. مثال معروف فریکر از »کارمیتا وود« ـــ زنی که پیش از

رایج شدن اصطلاح »آزار جنسی«، تجربه ی خود از خشونت را نمی توانست توضیح دهد ـــ نمونه ای روشنگر از ایننوع بی عدالتی است.

تفاوت مهم این دو نوع بی عدالتی در نحوه بروز و عرصه های آن ها نهفته است. بی عدالتی گواهی (TestimonialInjustice) اغلب از سوی فردی مشخص، مانند قاضی، معلم یا کارفرما اعمال می شود که سخن فردِ گواهی دهنده رابه دلیل پیش داوری های جنسیتی، نژادی یا قومی جدی نمی گیرد. با این حال، این شکل از بی عدالتی نیز ریشه درساختارهای نابرابر اجتماعی دارد و بازتاب نظم های مسلط و سیستماتیکی است که اعتبار گفتار برخی گروه ها رابه طور پیشینی زیر سؤال می برند. در مقابل، بی عدالتی هرمنوتیکی (Hermeneutical Injustice) بیشتر ماهیتیساختاری و غیرشخصی دارد؛ عامل آن فرد خاصی نیست، بلکه این بی عدالتی از نابرابری های تاریخی و

سیستماتیک در دسترسی به ابزارهای زبانی، مفهومی و دانشی سرچشمه می گیرد که مانع از تبیین و درک تجاربزیسته گروه های حاشیه ای می شود. فریکر این تمایز را چنین خلاصه می کند: »بی عدالتی گواهی« ناشی ازتعصب در اعتباردهی به گفته های افراد است، در حالی که »بی عدالتی هرمنوتیکی« از تبعیضساختاری در دسترسی به ابزارهای فهم و تفسیر ناشی می شود. اهمیت این مفاهیم در آن است که نشانمی دهند نابرابری های اجتماعی تنها به عرصه های اقتصادی یا سیاسی محدود نیستند، بلکه به اعماق فرایندهایشناختی و زبانی نیز نفوذ کرده اند. نظریه ی بی عدالتی معرفتی به ما کمک می کند دریابیم که چه کسانی شنیدهمی شوند، چه کسانی فهمیده می شوند، و چرا برخی صداها در سکوت و ابهام باقی می مانند. از این منظر، تحلیلبی عدالتی معرفتی ابزاری اساسی برای نقد ساختارهای دانش و بازاندیشی در علوم انسانی واجتماعی، به ویژه با رویکردی عدالت محور، فراهم می آورد.

در ادامه ی نظریه ی میراندا فریکر درباره ی بی عدالتی معرفتی، برخی نظریه پردازان فمینیست، از جمله گیل پولهاوس وچلسی دادسون، مفهوم تازه ای را وارد این بحث کرده اند: نادانی هرمنوتیکی عامدانه (willfulhermeneutical ignorance).

در حالی که فریکر »بی عدالتی هرمنوتیکی« را پدیده ای ساختاری و بدون عاملیت مستقیم انسانی می دانست، یعنیناشی از کمبود مفاهیم در منابع تفسیری رایج جامعه که عمدتاً توسط گروه های مسلط ساخته شده اند، پولهاوس ودیگران این نگاه را ناکافی و محدود تلقی می کنند. آن ها معتقدند که گروه های حاشیه نشین اغلب خودشان به طورمستقل مفاهیم و چارچوب های تفسیری ویژه ای را برای فهم و بیان تجربه های زیسته ی خود ایجاد می کنند، حتی اگراین مفاهیم در گفتمان مسلط به رسمیت شناخته نشوند. برای نمونه، واژگانی مانند »ترنس«، »غیردوگانه« یا

»سیس جندر« نخست در درون (LGBTQ+) شکل گرفتند. این مفاهیم پیش از آنکه وارد زبان عمومی شوند، به عنوانابزارهایی برای معنا دادن به تجربه های خاص این جامعه به کار می رفتند.

»نادانی هرمنوتیکی عامدانه« زمانی رخ می دهد که افراد یا گروه های مسلط، با آگاهی و به طور عامدانهاز پذیرش این منابع معرفتیِ جایگزین سر باز می زنند، حتی در شرایطی که مفاهیم جدید در دسترس وقابل درک هستند. آن ها ممکن است این مفاهیم را نادیده بگیرند، کم اهمیت جلوه دهند، به سخره بگیرند یا

تحقیرشان کنند. این دیگر صرفاً یک نابرابری ساختاری نیست، بلکه شکل فعالی از مقاومت در برابر عدالت معرفتی بهحساب می آید.

برای مثال، اگرچه مفهوم »آزار جنسی« امروز در منابع تفسیری جمعی جای گرفته و بسیاری از زنان می توانند بااتکا به آن تجربه های خود را بیان کنند، هنوز افرادی در موقعیت های قدرت وجود دارند که این مفهوم را بی ارزشمی دانند یا آن را به شوخی، »فلرت« (لاس بازیگوشانه) یا سوءتفاهم تقلیل می دهند. این افراد ممکن است نگویند کهزنان دروغ می گویند (پس درگیر بی عدالتی گواهی نیستند) و زنان نیز به ابزار مفهومی لازم برای بیان تجربه ی خود

دسترسی دارند (پس بی عدالتی هرمنوتیکی کلاسیک هم رخ نمی دهد)، اما این افراد آگاهانه خود را از درک و پذیرشدانش زنان محروم می کنند. در این جا، نادیده گرفتن نه حاصل ناآگاهی، بلکه انتخابی عامدانه است. این افراد با ردکردن رابطه ی ضروری و متقابل میان موقعیت های گوناگون شناختی، چیزی که برای تولید دانشی کامل تر و عادلانهضروری است، درکی ناقص، نادرست و گاه خشونت بار از واقعیت ایجاد می کنند.

ترکیب مفاهیم و اهمیت آن ها در تحلیل قدرت و دانش

ترکیب سه مفهوم »بی عدالتی گواهی«، »بی عدالتی هرمنوتیکی« و »نادانی هرمنوتیکی عامدانه« به ما امکان می دهدتا لایه های پیچیده تری از رابطه ی قدرت و دانش را آشکار کنیم؛ از تولید و انتقال دانش گرفته تا سرکوب، انکار وتحریف آن.

این مفاهیم روشن می سازند که محروم سازی افراد و گروه ها صرفاً در سکوت تحمیلی یا محدود شدن امکان سخن

گفتن خلاصه نمی شود؛ بلکه اغلب شامل نادیده گرفته شدن عامدانه ی گفته ها، تجربیات و مفاهیم آن ها نیز هست ، حتی

زمانی که زبان و چارچوب های لازم برای بیان تجربه در دسترس قرار دارد. در بسیاری موارد، این محرومیت از فهمیدهشدن، نه محصول فقدان زبان یا ابزار مفهومی، بلکه حاصل اراده ی آگاهانه ی صاحبان قدرت برای نادیده گرفتنآن هاست.

از این رو، تحلیل اشکال گوناگون بی عدالتی معرفتی (شناختی)، دریچه ای مهم برای فهم سکوت های ساختاری،

مقاومت های مفهومی، و امتناع های عامدانه در برابر دانش های حاشیه ای فراهم می آورد. چنین نگاهی نه تنها ما را بهحساسیت بیشتری نسبت به پویایی های دانش در ساختارهای نابرابر دعوت می کند، بلکه زمینه ساز بازاندیشی درچیستی عدالت معرفتی و ضرورت بازسازی نظام های دانایی نیز هست.

نقد معرفتی جریان چپ و پیامدهای آن

 

امتداد نظری بحث درباره ی »بی عدالتی معرفتی«، »بی عدالتی هرمنوتیکی«، و »نادانی هرمنوتیکی عامدانه«، امکانتحلیل انتقادی یکی از نقاط کور سنت چپ در ایران، به ویژه پس از سرکوب حکومت ملی آذربایجان، را فراهم

می سازد. با وجود تأکید ادعایی این جریان ها بر عدالت خواهی و مبارزه با سلطه ی طبقاتی، آن ها به طور سیستماتیکاقلیت های اتنیکی همچون ترک های آذربایجانی را از دایره ی معرفت سیاسی خود کنار نهاده و به حاشیه رانده اند.

یکی از نمونه های مهم و کمتر تحلیل شده ی نقد درون ماندگار (Immanent critique) به بی عدالتی معرفتی در سنتچپ ایران را می توان در نوشته های میرجعفر پیشه وری، رهبر فرقه دموکرات آذربایجان، پیش از تأسیس فرقه یافت.

او در سلسله مقاله ای پنج قسمتی با عنوان »حزب درست و حسابی کدام است؟« که در سال ۱۳۲۳ در روزنامه ی آژیرمنتشر شد، با نگاهی رادیکال و واقع گرایانه، تحلیل های کلاسیک چپ را در زمینه ی ساختار اجتماعی ایران به چالشکشید. پیشه وری با صراحت نوشت: »در کشور ما طبقات همانند کشورهای پیشرفته به صورت کلاسیک نیستند… به

همین خاطر زمین های برای تشکیل یک حزب طبقاتی به معنای واقعی آن وجود ندارد.« این جمله، تردیدی معرفتی نسبتبه شمول گرایی تئوری های وارداتی چپ را بیان می کند و ناتوانی آن ها در فهم پیچیدگی های اجتماعی ایران را نشانمی دهد. این نمونه نشان می دهد که مسئله ی بی عدالتی معرفتی، صرفاً یک نقد متأخر نیست، بلکه در تاریخ چپ ایراننیز ریشه دارد و پیشه وری یکی از نخستین کسانی بود که نسبت به آن آگاهانه واکنش نشان داد.

او همچنین با تأکید بر ضرورت انطباق اندیشه و عمل سیاسی با تحولات اجتماعی روز هشدار می دهد که »تاریخ ازحرکت بازنم یایستد، جریان روزمر هی مبارزه، هر روز شاید هم هر ساعت، برای حزب وظایف جدیدی را ایجاب

م یکند.« این درک پویای تاریخی، نشانه ی نوعی هوشیاری هرمنوتیکی است که با مرکزیت زدایی از روایت های قالبیو تکیه بر تجربه ی زیسته ی مردم، بذر یک مقاومت معرفتی را در دل خود دارد. پیشه وری با این موضع گیری ها، اگرچههنوز واژگان امروزی بی عدالتی معرفتی را به کار نمی برد، اما با نقد بی اعتنایی چپ به واقعیت های تبعیض آمیز

جامعه، در عمل صورت بندی اولیه ای از همان مفهوم را طرح می کند؛ نگاهی که در مرامنامه ی فرقه دموکرات آذربایجانو گفتمان سیاسی بعدی او به شکلی ساخت یافته تر بروز یافت.

مسأله ی بی عدالتی معرفتی نسبت به ترک های آذربایجانی سابقه ای دیرینه دارد و نقطه ی عطف آن به دوران پس ازحکومت ملی آذربایجان بازمی گردد. در گفتمان سیاسی چپ، این تجربه ی تاریخی نه تنها تحلیل نشده، بلکه عامدانه بهحاشیه رانده شده است. بسیاری از فعالان چپ بر این باور بودند و هستند که اگر فرقه دموکرات آذربایجان ازخواست هایی مانند رسمیت زبان مادری یا تأکید بر هویت آذربایجانی صرف نظر می کرد، امکان تبدیل شدن بهجنبشی سراسری را داشت. این نگاه، خود مصداق بارز نادانی عامدانه و حذف معرفتی است: انکار آگاهانه ی

تجربه ی تاریخی و مطالبات زبانی-فرهنگی مردم آذربایجان به نام وحدت طبقاتی. این نوع مواجهه نشان می دهدکه امتیاز معرفتی و هویتی گروه های چپ، آنان را به چشم پوشی عامدانه از یکی از ابعاد بنیادینتبعیض علیه اقلیت ها، یعنی زبان، قومیت و پیوند عمیق آن با مسئله ی طبقه، رهنمون ساخته است. ایننگرش، شباهت زیادی با برخورد چپ با مسئله ی زنان دارد؛ جایی که نادیده گرفتن بخشی از ستم، و حتی درخواستگذشت از آن، به نام اولویت دادن به مبارزه ی طبقاتی، به یکی از خطاهای تکرارشونده ی چپ بدل شده است. در موردآذربایجان نیز، در حالی که اسناد پایه ای فرقه، از جمله بیانیه ۱۲ شهریور و به ویژه مرامنامه آن، بر رفع تبعیض های

ساختاری و اجرای اصل انجمن های ایالتی و ولایتی در چارچوب قانون اساسی مشروطه تأکید داشتند، مرکزگراییحاکم و انفعال گفتمان چپ باعث شد این خواست ها نه تنها شنیده نشوند، بلکه تحقیر و به پروژه های تجزیه طلبانهنسبت داده شوند.

مرامنامه ی فرقه دموکرات آذربایجان برخلاف روایت های تقلیل گرایانه، صرفاً در پی هویت خواهی نبود؛ بلکه مجموعه ایجامع از مطالبات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را در بر می گرفت که از دل واقعیت های زیسته ی مردمآذربایجان استخراج شده بود. روشنفکران فرقه می کوشیدند مفاهیمی چون ملت، هویت، و وطن را نه به صورت

انتزاعی، بلکه در پیوند با معضلات اجتماعی ملموس توضیح دهند تا از این مسیر، رهبری یک تحول اجتماعی–فرهنگی را به دست آورند.

با این حال، در حافظه ی چپ ایرانی، این حرکت تاریخی یا نادیده گرفته شده یا با سوءظن و تحریف همراه بوده است.

چنین برخوردی نشان می دهد که جریان چپ، حتی در دورانی که به ظاهر با سلطه ی طبقاتی می جنگید، نسبت بهسلطه ی فرهنگی و زبانی بی اعتنا بوده و در بازتولید سکوت ساختاری و انکار معرفتی، نقش پررنگی ایفا کرده است.

این حاشیه نشینی معرفتی، برخلاف تصورات رایج، ناشی از ناآگاهی یا کمبود اطلاعات نیست؛ بلکه اغلب از نادانیهرمنوتیکی عامدانه سرچشمه می گیرد، یعنی جایی که بازیگران مسلط چپ، با وجود دسترسی به مفاهیم، روایت ها وتجربه های تولیدشده در دل اقلیت ها، به صورت آگاهانه از پذیرش آن ها سر باز می زنند. در این چارچوب، نه تنها صدایگروه های حاشیه نشین شنیده نمی شود، بلکه خودِ تجربه ی زیسته ی آنان نیز بی اعتبار تلقی شده و از دایره ی شناخت وتحلیل خارج می گردد.

در مورد خاص تُرک های ایران، بی توجهی مداوم جریان های چپ به تبعیض های زبانی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسیعلیه این جامعه، نمونه ای آشکار از بی عدالتی معرفتی است. چهره های شاخص چپ در گذشته و امروز اغلب تلاشکرده اند تا کنش گری تُرک ها را یا بی اعتبار جلوه دهند، یا آن را به پروژه های امپریالیستی، پان ترکیستی یا دخالتنیروهای خارجی نسبت دهند. این نوع برخورد، نه تنها صدای معترض را خاموش می کند، بلکه واقعیت تبعیضساختاری و انکار فرهنگی را نیز از میدان تحلیل بیرون می گذارد.

به این ترتیب، چپ ایرانی، به جای رویارویی صادقانه با مسئله ی نابرابری قومی، با نادیده گرفتن زبان، مفاهیم و

روایت های بدیل اقلیت ها، به بازتولید سکوت ساختاری در عرصه ی دانش یاری می رساند، سکوتی که دقیقاً همان چیزیاست که نظریه ی بی عدالتی معرفتی قصد دارد به آن نور بتاباند.

نادیده گرفتن عامدانه ی دانش و تجربه ی ترک های ایران از سوی جریان های چپ، صرفاً مصداقی از بی عدالتیهرمنوتیکی کلاسیک نیست. ترک ها، به ویژه آذربایجانی ها، بارها مفاهیم، زبان و چارچوب های خاص خود

را برای توصیف ستم قومی و فرهنگی تولید کرده اند. با این حال، بی عدالتی در این جا از نوعی نادانی عامدانهو آگاهانه نشأت می گیرد: روشنفکران و فعالان چپ، علی رغم مواجهه با این مفاهیم و روایت ها، اغلب به طور عمدیآن ها را نادیده گرفته یا سرکوب معرفتی کرده اند.

در مقام »داناهای مسلط«، این افراد وارد گفت وگوی معرفتی متقابل با اقلیت ها نمی شوند، و در نتیجه شناختیناقص، مرکزگرا و ناعادلانه از واقعیت چندلایه ی اجتماعی ایران ارائه می دهند. سکوت درباره ی فاجعه ی سرکوب

فرقه ی دموکرات آذربایجان، انکار تبعیض های زبانی، و بی توجهی به ادبیات مقاومت آذربایجانی، نمونه هایی روشن ازهمین نوع بی عدالتی اند، بی عدالتی هایی که در حافظه ی تاریخی چپ ایران یا به حاشیه رانده شده اند یا تحریفگشته اند.

چپ ایرانی، اغلب محصور در چارچوبی تنگ و ملی گرایانه

چپ ایرانی[۱] امروز بیش از هر زمان دیگری نیازمند بازاندیشی بنیادین و ابتکارعمل راهبردی است؛ چون این تقلا وبازاندیشی برای ماندن در عرصه سیاسی و توانایی سیاسی خود را نگه داشتن است. اما آنچه امروز دیده می شودبیشتر نوعی بی تحرکی و درجازدن است. چپ ایرانی یا در چارچوب های تنگ ملی گرایانه گرفتار است، یا در فضایانتزاعی و کلی از طبقه کارگر حرکت می کند بی آن که مناسبات عینی و ساختاری را درک کند، یا با وعده های کوچک وروزمره خود را راضی نگاه می دارد.

بدتر آنکه بسیاری از نیروهای چپ که ریشه در مرکز دارند، در بزنگاه های تاریخی و سیاسی به جای ایستادن در کنارگروه های به حاشیه رانده شده مانند ملیت ها و اقلیت ها، به هم قطاران مرکزنشین راستگرای خود نزدیک می شوند؛ نمونهروشن آن ائتلاف بخش هایی از چپ ایرانی با جریان راست گرای خمینیستی پس از انقلاب ۵۷ بود که نتیجه فاجعه بار

آن را شاهد بودیم. این همان چیزی است که بارها بر آن انگشت گذاشته شده: اتکای بیش از حد به مرکزگرایی، حتیدر نام عدالت اجتماعی.

تجربه های معاصر ترک های آذربایجانی به خوبی نشان می دهد که مقاومت پیرامونی فراتر از منطق صرفاً طبقاتی

است. اعتراضات دانشجویی و خیابانی آذربایجانی ها علیه تبعیض زبانی و فرهنگی، از جمله شعارهای گسترده برایآموزش به زبان مادری و مخالفت با تحقیر در رسانه های دولتی، بیانگر پیوندی روشن میان مبارزه برای عدالتاجتماعی و مبارزه برای عدالت زبانی و فرهنگی است. در حالی که روشنفکران مرکزگرا اغلب این حرکت ها را یا بهپروژه های خارجی نسبت داده اند یا آن ها را »فرعی« و غیرطبقاتی دانسته اند، خود فعالان آذربایجانی آن ها را بخشیجدایی ناپذیر از رهایی جمعی قلمداد کرده اند. این فرایند همان تجلی نادانی هرمونتیکی عامدانه است؛ چون برای منقابل قبول نیست که چهره های چپی که روزانه درگیر تولید محتوا برای جنبش هستند نتوانند اهمیت این موضوع را

درک کنند. این چپ نمی تواند خود را چپ بنامد و تاریخ استعمار اروپا را هر روز تکرار کند اما نتواند استعمار داخلیرا زیر سوال ببرد و برای آن از ستم یکپارچه سخن بگوید.

 

این تجربه نشان می دهد که مرکزگرایی یک سویه محکوم به شکست است چون تجربه زیسته بیش از نیمی از شهروندانرا عامدانه نادیده میگیرد. تنها زمانی چپ میتواند از استراتژی رهایی بخش سخن بگوید که ملیت و مساله ملی راببیند؛ این دیدن، نه در حاشیه بلکه در مرکز سیاست و عمل جمعی باید قرار گیرد. اگر چپ ایرانی همچنان در

چارچوب های ملی یا طبقاتی محصور بماند، سرنوشتش چیزی جز بازتولید سرکوب و نابودی نخواهد بود؛ اما اگرصدای آذربایجانی ها و دیگر اقلیت ها و گروهها را جدی بگیرد، می تواند به پروژه ای واقعاً رهایی بخش و پویا دستیابد.

سخن پایانی

نظریه ی بی عدالتی معرفتی می تواند به ابزاری قدرتمند برای نقد درون ماندگار جریان چپ ایران بدل شود؛ جریانی کههرچند علیه سلطه ی اقتصادی و طبقاتی موضع می گیرد، اما در برابر اشکال دیگر سلطه نظیر زبان، قومیت و فرهنگ،اغلب سکوت اختیار کرده و گاه در بازتولید آن ها سهیم بوده است. نقد این سکوت و این نادانی عامدانه، نه صرفاً از

منظر اخلاقی، بلکه به مثابه ضرورتی نظری برای بازسازی پروژه ی رهایی بخش چپ در ایران اهمیت دارد؛ پروژه ای کهبدون شنیدن و فهمیدن صدای »دیگرانِ قومی«، محکوم به بازتولید شکل های تازه ای از سرکوب خواهد بود.

یکی از دلایل اصلی این ناکامی، به نوع نگاه معرفتی چپ ایرانی نسبت به جامعه و حقیقت تاریخی بازمی گردد. چهدر مارکسیسم کلاسیک و چه در نسخه های متأخرتر، جریان چپ در ایران اغلب به دنبال چارچوب های تحلیلی کلان وجهان شمول بوده که ستم را عمدتاً در قالب تضاد طبقاتی توضیح می دهند. در این رویکرد، سایر اشکال ستم، از جملهتبعیض های قومی، زبانی یا جنسیتی، یا به مسائل فرعی و »ثانویه« تقلیل می یابند، یا کاملاً نادیده گرفته می شوند.

این نگاه، در عمل انحصار معرفتی ای ایجاد می کند که تنها برخی شیوه های دانستن، تحلیل کردن و سخن گفتن رامشروع می داند. دانش هایی که از دل تجربه ی زیسته ی اقلیت ها برآمده اند، اغلب به حاشیه رانده می شوند. در اینشرایط، جریان های چپ نه تنها قادر به شنیدن صدای گروه های به حاشیه رانده شده نیستند، بلکه اغلب آن ها را به

»ناخودآگاهی طبقاتی« یا »نفوذ امپریالیسم« نسبت می دهند، و از این طریق، دانش بدیلی را که اقلیت ها تولیدکرده اند، غیرمعتبر یا حتی خائنانه جلوه می دهند.

رویکرد مبتنی بر بی عدالتی معرفتی، از منظر شناخت فرهنگی، تفاوت چندانی با گفتمان های رسمی و ملی گرایانهندارد؛ بلکه آن ها را تقویت می کند. چرا که با ابزار »نقد طبقاتی«، امکان بیان و فهم ستم های چندوجهی را مسدودمی سازد. در نتیجه، چپ ایرانی، خواسته یا ناخواسته، به جای مقاومت علیه سلطه، در سطح معرفتی به بقای آن یاریمی رساند. چرا که فقط آن نوع از رنج و دانش را به رسمیت می شناسد که در چارچوب تحلیلی خودش قابل ترجمه وفهم باشد.

سئویل سلیمانی جامعه شناس و استادیار مهمان دانشگاه کنتاکی شمالی است.

 

گوناز تی وی

E. Y

اخبار منتخب

Most Read